کد مطلب:235284 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:232

کرامت 04
ریان بن صلت گفت: وقتی خواستم به عراق بروم، تصمیم گرفتم به خدمت حضرت رضا علیه السلام رفته، با او وداع كنم و پیراهنی هم از او بگیرم تا داخل كفنم گذارم و درهمی چند هم برای خرید انگشتری از برای دخترانم از او بخواهم.

وقتی خدمت آن حضرت رسیدم، در هنگام وداع چنان اشكم جاری كشت و افسرده خاطر شدم كه تقاضاهای خود را از یاد بردم.

زمان خارج شدن، امام علیه السلام مرا نزد خود خواند. فرمود: ریان! می خواهی پیراهنم را به تو دهم تا هر زمان كه از دنیا رفتی، آن را در كفنت گذارند؟



[ صفحه 135]



می خواهی درهمی چند از من بگیری تا از برای دخترانت انگشتر بخری؟

عرض كردم: آقای من! قبل از شرفیابی، چنین تصمیمی داشتم كه اینها را از شما درخواست كنم؛ ولی فكر فراق و دوری از شما چنان مرا تحت تأثیر قرار داد كه اینها را از یاد بردم.

یك طرف پشتی را - كه بر آن تكیه كرده بود - كنار زد و پیراهنی برگرفت و به من داد.

و فرش نماز را هم بلند كرده، مقداری درهم برداشته در اختیارم گذاشت؛وقتی درهمها را شمردم سی درهم بود. [1] .


[1] بحار ج 49، ص 35.